19 آبان 1389 |
اگر آن شب کنار منبر نمی خوابیدم ....
دلم برای ختم کامل جوشن کبیر تنگ شده
سه سال است که نخوانده ام
بچه که بودم ، یک سال شب نوزدهم ، همراه پدر به مسجد رفتم .
آنها دعای جوشن کبیر می خواندند
من هم جلوتر از همه ، پشت به قبله نشسته بودم و به مردم نگاه می کردم ،
و بیشتر از همه به پدرم
وقتی صدای الغوثشان بلند می شد ، با خودم می گفتم قرار است
چند بار این جمله را بگویند !؟
ساعتی بعد خودم را کنار منبر دیدم و یکی از امنای مسجد را
که پتو به رویم کشید و خوابیدم
وقتی با صدای پدر بلند شدم دیدم همه دارند سحری می خورند
من هم خوردم
من و پدر دست در دست هم به خانه برگشتیم
شب بیست و یکم که شد ، خودم را برای رفتن به مسجد آماده می کردم
وقتی پدر می خواست برود ، دنبالش رفتم تا مثل شب نوزدهم دستم را بگیرد
و مرا هم با خودش ببرد
اما نبرد
التماس کردم
قبول نکرد
وقتی دید دست بردار نیستم ، کتکم زد
می گفت : تو بچه ای ، برو بخواب
اگر شب نوزدهم کنار منبر نمی خوابیدم ...!
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : Mehr
|